هری کالاهان. «النور، نیویورک»، ۱۹۴۵
آموزشگاه عکاسی درکرج
جان پل کاپونیگرو: در مصاحبههایم از همه این سؤال را میپرسم، چرا که معمولاً جوابهای متفاوتی میشنوم: چطور شد که به عکاسی رو آوردید و مشخصاً چه چیزی در عکاسی و نگاه عکاسی برایتان جذابیت داشت؟
هری کالاهان: فکر میکنم که برایش ارزش قائل بودم. من در واقع هیچ وقت هنر، موسیقی، معماری یا چیزهایی شبیه این نخواندم. دندانپزشک همسرم یک دوربین فیلمبرداری نشانم داد. به نظرم زیبا بود. با خودم گفتم که باید یکی از اینها داشته باشم. او هم در مورد آن دوربین فیلمبرداری هیجان داشت. یکی خواستم. چیزی که میخواستم را نوشتم اما فراموشش کردم. او بهجایش یک رولیکُرد به من فروخت. فکر کنم فناوری بود که هیجانزدهام کرده بود. طولی نکشید که عکاس شدم. عکاسی کردن با سرعت شاتر نیم ثانیه را شروع کردم. با خودم میگفتم که چقدر سریع است—نیم ثانیه. فاجعه بودند. اما کمکم علاقهمند شدم.
دوستی داشتم که یک کلوب دوربین داشت. در آنجا عضو شدم. چند سالی کار کردم. کمی بهتر شدم. آگراندیسمان میکردم. واقعاً برایم خستهکننده بود چرا که این کار را دوست نداشتم. در دیترویت آنسل ادامز را ملاقات کردم. او تقریباً همهی کُنتاکتها را داشت—کنتاکتهایی با اندازهی ۴ در ۵، ۵ در ۷، ۸ در ۱۰ و ۱۱ در ۱۴ [اینچ]. من هم شروع کردم به تهیهی چاپهای کُنتاکت (تماسی) از همه چیز؛ با لینهف تکنیکا ۲.۲۵ در ۹ در ۱۲ سانتیمتری، همه عکسها را کنتاکت کردم.
دوستی داشتم که آگراندیسور اُمگای مرا با یک [دوربین] ۲۰ در ۲۵ سانتیمتری تاخت زد. کُنتاکتها! فناوری واقعاً مرا هیجانزده کرده بود! کنتاکتهای انسل از جنبهی تکنیکی برایم جذابیت داشتند. اما عکسهای او را هم دوست داشتم. انسل آدامز دربارهی موسیقی حرف میزد. دربارهی استیگلیتس. باید استیگلیتس را میدیدم. این چیزی است که او به من داد. او گیاهان را داشت، کوهها را. او عکسهای غرب [آمریکا] را داشت. اما این چیزی نبود که به کار من بیآید. طبیعت برای من یک تصویر کلی بود. به غربِ [آمریکا] رفته بودم و راستش آنقدرها دوستش نداشتم. از آنجا عکاسی کردم اما چیزی دستم را نگرفت.
کاپونیگرو: آیا مناظر شرق [آمریکا] را ترجیح میدهید؟
کالاهان: میشیگان. آنقدرها چشمگیر نیست. از شن، علفها و همه چیز عکاسی کردم. این را بیشتر دوست داشتم. همیشه این طور بودم. انسل به من انگیزه داد اما غرب [آمریکا] از نظر عکاسی برایم اهمیتی نداشت. من چیزهای ساده را دوست دارم. نمیدانم چرا. من این گونه هستم. از جایی ساده آمدهام. همین.
کاپونیگرو: این جملهتان را دوست دارم: «عکس مثل عبادت است.»
کالاهان: حدود بیست سال پیش آدم مذهبیای بودم. دوستانم دربارهاش با من صحبت میکردند. از برای آن روزها نگرشی مذهبی پیدا کردم. نمیتوانم بگویم که چه چیزی عکس را شکل میدهد. نمیتوانم بگویم. این راز است. به گمانم همگی ما گذشتههای متفاوتی داریم. همه با هم فرق داریم—اگر کمی بهش فکر کنیم.
کاپونیگرو: ما همه استعدادهایی داریم. شما گفته بودید: «تو یک فرد هستی و چیزی میسازی که واقعاً از درون خودت آمده و منحصربهفرد خواهد بود.» به نظرم این روزها این احساس وجود دارد که هر فرد باید متفاوت باشد، کاری را انجام دهد که هیچکس قبلاً انجامش نداده، برای این که منحصربهفرد باشد. آیا واقعاً کمی بیش از حد روی این موضوع تأکید نمیکنیم؟ حس میکنم که هر فرد یگانگیاش را با کشف چیزی که بهشکل طبیعی از درونش میآید پیدا میکند و نه با یک هویت منحصربهفرد ساختگی.
کالاهان: در مدرسه هنر شما فقط تمرین میکنید. این اصل ماجرا نیست. هر چیز کوچکی چیزهایی زیادی به شما میگوید. باید خویشتن خود را بییابید. و نمیدانید که هستید! اما این چیزی است که باید به دنبالش باشید.
آموزش عکاسی در کرج
کاپونیگرو: معمولاً روند انجام کار و کار انجامگرفته است که این را به ما میگوید.
کالاهان: درست است. موقع صحبت دربارهی تهیهی عکس جلو خودم را میگرفتم. در واقع از قبل انجامش داده بودم—حرف زدن دربارهاش! حرف زدن را کنار گذاشتم. به روش خودم دریافتم که واقعاً چیزی نمیدانم که بتوانم در موردش صحبت کنم. من آن مدلی نیستم. به نظرم خیلی رازآمیز است. وقتی از میس فن در روهه [معمار شناختهشده] پرسیدم «به نظرت مهمترین چیز چیست؟» او پاسخ داد: «کار». در واقع، این تنها چیزی بود که او میدانست.
شما باید با کار کردن شیوه و سبک خودتان را بییابید. در تحصیلات تکمیلی مدرسه طراحی رُد آیلند همه تلاش میکردند متفاوت باشند. اما هیچ کدامشان متفاوت نبودند. یکی بود که واکر اونز را خیلی دوست داشت. سعی میکرد او را سرمشق خود قرار دهد. به نظرم، او از دیگران بهتر بود. او سعی نمیکرد متفاوت باشد. دیوانهکننده است! وقتی اولین بار به این مدرسه رفتم آنها کلاه و روپوش (لباس فارغالتحصیلی) و تمام این چیزهای سنتی را پوشیده بودند؛ اما وقتی که آنجا را ترک میکردم شلوار جین آبی با سوراخهای روی زانو به تن داشتند و فقط یک یا دو دانشجو طی فارغالتحصیلی کلاه و روپوش پوشیده بود. آنها تنها افراد متفاوت در آنجا بودند. به نظرم تلاش برای فهمیدن بسیار دلسردکننده است اما ما سعی میکنیم.
کاپونیگرو: به سعیاش میارزد.
کالاهان: موافقم. اما میتوانم به شما بگویم که برای من این تلاش همیشگی است. چیزهایی هستند که هیچ وقت نمیتوانید به آنها پی ببرید. برای فهمیدنش یک زندگی کافی نیست.
کاپونیگرو: زمان کافی نداریم؟
کالاهان: به نظرم جوابی وجود ندارد! فقط کار کنید.
بدون دیدگاه